زیرنویس

به نام آنکه نوشتن را آموخت...

زیرنویس

به نام آنکه نوشتن را آموخت...





من را نترسان.

تو خدای من نیستی..

تو هدیه ای و یا امانتی که یک خدا به بنده اش سپرده است...

تو امانتی گران، درون قلب بی کس منی...


عشق را، خدا با تو به من آموخته است.

با حضور تو ...

پس من را نترسان!

دوست داشتن تو کفر نیست، امانت داریست...



دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟



من، چگونه خویش را صدا کنم؟؟؟؟

چرا اینجوری ام؟ یعنی از بچگی همینجوری بودم.

یک عالمه حرف برای گفتن دارم و نمی توانم بگویم.

و حالا مدت هاست که می خواهم بنویسم اما تا به نوشتن می رسم، قلمم خشک می شود.

انگار حسی از درون به من می گوید: چه فایده؟ چه سود؟ از گفتن و نوشتن!

حرف تا وقتی حرف است که نگفته بماند. وقتی بر زبان آمد، باد هواست!

...

حالا تکلیف من چیست؟ نگفتنم یک درد است و گفتنم دردی مضاعف!!

...

دلم برای همه ی خوبانی که زمانی دوستم داشتند تنگِ تنگ است...

...


و درد نام دگر من است!

خدایا توفیق دیدار مداوم با دوستانت را به ما عطا فرما

خدایا توفیق دیدار مداوم با دوست دوستانت را به ما عنایت فرما...


کلید اول:

شهید سید محمدحسین میردوستی

شهید سید رضا حسینی


سه سال و سی و یک روز...

هنوز هم باورم نمی شود!

معجزه همیشه شفای بیماری نیست.

معجزه همیشه ممکن شدن نا ممکن ها نیست...


گاهی معجزه، رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است...

رابطه بعضی چیزها رو باید زمان مشخص کنه. 
مثلا رابطه یک عشق با امداد رو... 
رابطه یک نگاه و یک جذب رو... 
رابطه یک اسم و یک سرنوشت رو... 
رابطه چند صباح همراهی و چند سال همدلی رو... 

و عشق... 
افسانه نیست!

شاید اگر اینجا هیچ بیننده ای جز من و تو نداشت، راحت تر می شد نوشت!

حال و هوای این روزهایم زیباست...

آرامش.  واژه ای که همواره با تو داشته ام اما حالا بیشتر شده.

خوشحالم که هستی...

خوشحالم که هست...

امیدوارم که باشم، پیش تو، با او...

لبخند خدا بدرقه راهت عزیزم :)

فاصله...

چقدر این کلمه فسقلی قدرت داشت و نمی دونستم!

سخت میگذرد

روزهایم بدون تو.

برگرد...

دارم میرم...

راهی که پیش رومه معلوم نیست چه سرانجامی داشته باشه.

امیدوارم این راه ما رو به تو برسونه، فقط همین...



خوشحالم که بعضی چیزها رو میگذارم همین جا.... بماند برای گذشته ها.